معنی باخه ، ترسه
حل جدول
فرهنگ عمید
لغت نامه دهخدا
ترسه. [ت َ س َ / س ِ] (اِ) قوت واهمه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترسه. [ت َرْ رَ س َ] (اِخ) از قریه های الش است از توابع طلیطله در اندلس. (مراصد) (از معجم البلدان).
ترسه. [ت ُ س َ / س ِ] (اِ) قوس قزح. (برهان) (ازفرهنگ جهانگیری) (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آژفنداک. (ناظم الاطباء). آنرا تربسه و تربیسه و سرویسه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
ترسه. [ت َ س ِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهسارات است که در بخش مینودشت شهرستان گرگان و در 27هزارگزی جنوب خاوری مینودشت و 3هزارگزی دوزین قرار دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و ارزن و لبنیات و حبوب و ابریشم است. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان بافتن پارچه های ابریشمی وشال است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص و ترجمه ٔ وحید ص 172 شود.
باخه
باخه. [خ َ / خ ِ] (اِ) کاسه پشت را گویند. (برهان). کاسه پشت و لاک پشت را گویند که آنرا سنگ پشت میخوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). جانور آبی است که بهندی کچهوه گویند و این لفظ ترکی است. (غیاث). جانوریست آبی در غایت شهرت که آنرا سنگ پشت و کاسه پشت و کَشَو نیز گویند. بتازیش کشف و بهندی کجهوا نامند. (شرفنامه ٔ منیری). سوراخ پا. سولاخ پا. سُلَحفات. (دهار). سلحفیّه. حنفاء. عاج. اَنْقَد. انقدان. (منتهی الارب). ذَبَل دریائی، از آن دست برنجن و شانه ها سازند پوست باخه ای. (منتهی الارب، ذیل ذبل). هرهیر؛ نوعی از خبیث ترین مار مرکب میان باخه و سیاه مار که شش ماه خواب کند و گزیده اش جان برنشود. (منتهی الارب):
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا بیک شور
نه باخه، کش چنان برگستوانی
سر اندر سینه دزدد هر زمانی.
امیرخسرو دهلوی.
ضربت گرز نهنگان سپاهت در وغا
خصم را چون باخه سر در سینه پنهان میکند.
امیرخسرو (از آنندراج).
بسا پردل نهنگ از تیغ کینه
که سر دزدید چون باخه بسینه.
امیرخسرو (از آنندراج).
باخه زن
باخه زن. [خ َ / خ ِ زَ] (نف مرکب) باخیزان. هر دوبمعنی درست کننده ٔ دیوار و بنا و خانه. باخسه هم گویند و کسی را که سنگ را بردیف روی دیوار چیند باخه زن گویند. (شعوری ج 1 ورق 179). و رجوع به باخره شود.
فرهنگ معین
(خِ) (اِ.) لاک پشت، سنگ پشت.
گویش مازندرانی
ترساندن
معادل ابجد
1273